خلاصهای از رمان I Fell in Love with Hope اثر Lancali که پس از انتشار با استقبال گستردهای از مخاطبان مواجه شده:
در مقابل منظره نه چندان جذاب بیمارستان، من عاشق پسری که با چشمانی از آفتاب و پر از شیطنت شدم که تبدیل به شادی من در آن مکان متروک شد و همین باعث شد که خودکشی او بیش از پیش برای من خرد کننده شود. از آن پس من قسم خوردم تا دیگر به کسی عشق نورزم، بهجز سه نفر: دوستانم یعنی سونی، نئو و کور. گروه کوچکی از بچههای یاغی و در حال مرگ. سونی که سردسته گروه هست فقط با یک ریه نفس میکشد، نئو نویسنده بداخلاق است که روی ویلچر سرقتهایمان و اذیت کردن پرستارها را دنبال میکند و کور که پسری زیبا و هیکلی است که یک غول مهربان با قلبی ناتوان است.
قبل از اینکه مرگ گریزناپذیر در اتاقمان را بزند من و بقیه سارقها آخرین نقشه فرار را ریختیم. یک فرار بزرگ که ما را از والدین بدسرپرست، فقدان فلج کننده و واقعیت بیماریهایمان رها کند. پس چه میشود که وقتی یک نفر دیگر از در اتاق وارد شد؟ چه میشود وقتی دختری وارد گروهمان شد که با خندهای شیطنت آمیزش من را بیحرف باقی میگذاشت؟ چه میشود وقتی چشمانش از آفتاب است و من میترسم تا دوباره ببازم، آیا دارم عاشق میشوم؟